حکایاتی از ثنا بلا
هر روز کارها و حرفای بامزه ای میزنی اما بعضیاش خیلی بامزه است مثل: یه روز خونه مامانی اینا میری قرآن را برمیداری و قرآن و رو باز میکنی به خاله سارا میگی میخوام بخونم بعد خودت میگی من که بلد نیستم قرقان بخونم چند بار قرقان رو تکرار میکنی و از اینکه نمی تونی این کلمه رو درست بگی از دست خودت کلافه می شی میگی آخه من نمی تونم بگم قرقان. یه شب از شبها که مثل هر شب من میخواستم به زور بخوابونمت و تو نمی خوابیدی دیگه از دستت خسته شدم گفتم حالا که نمی خوابی تنها بمون توی اتاقت و درو روت قفل کردم که خودم برم بخوابم چون وقتی ما میخوابیم نمیذاری و میای ما رو بیدار میکنی بعد از چند دقیقه آمدم ببینم یه وقت نترسیده باشی یا گریه نکنی دیدم داری...
نویسنده :
مامان
16:09