ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ثنا جون

حکایاتی از ثنا بلا

هر روز کارها و حرفای بامزه ای میزنی اما بعضیاش خیلی بامزه است مثل: یه روز خونه مامانی اینا میری قرآن را برمیداری و قرآن و رو باز میکنی به خاله سارا میگی میخوام بخونم بعد خودت میگی من که بلد نیستم قرقان بخونم چند بار قرقان رو تکرار میکنی و از اینکه نمی تونی این کلمه رو درست بگی از دست خودت کلافه می شی میگی آخه من نمی تونم بگم قرقان. یه شب از شبها که مثل هر شب من میخواستم به زور بخوابونمت و تو نمی خوابیدی دیگه از دستت خسته شدم گفتم حالا که نمی خوابی تنها بمون توی اتاقت و درو روت قفل کردم  که خودم برم بخوابم چون وقتی ما میخوابیم نمیذاری و میای ما رو بیدار میکنی بعد از چند دقیقه آمدم ببینم یه وقت نترسیده باشی یا گریه نکنی دیدم داری...
6 خرداد 1392

جشن مهد

الان تقریباً یک ماهی هست که میری مهد یه کمی اخلاق و خوابت بهتر شده صبحها مامانی ساعت ٨ میبرتت مهد روزای اول دنبال مامانی گریه میکردی و چند روزی که بهتر شدی، آنجا با بچه ها صبحانه میخوری بازی میکنی و شعر یاد میگیری تا ساعت ٥/١١ دوباره مامانی میاد دنبالت وقتی میای خونه ناهار می خوری ٢ ساعت میخوابی و بعد خودت بیدار میشی و تا شب که دوباره من به زور بخوابونمت ولی دیرتر از ٥/١٢ نمی خوابی بازم جای شکر داره که خوابت یه ذره بهتر شد . خودم حس میکنم از وقتی که رفتی مهد منو بیشتر از قبل دوست داری انگار قدر منو بیشتر میدونی . چند وقت پیش که روز مادر بود یه جشن توی مهد گرفتن و به مادرها یه لوح دادن. دیروز هم که به مناسبت تولد امام محمد تقی&...
1 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد